رهامرهام، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره

تولد آشنايي

سورتمه سواري

جمعه 23 فروردين بابا مهديم ما رو برد سورتمه سواري .اولش مامان ژيلا گفت كه مي ترسه و سوار نميشه.ولي من مي گفتم كه " اصلام سكته نميزنم!!! مي رم سوار ميشم. " بعدش باباييم از مسئولش پرسيد ,گفت كه بايد تو بغل خودتون باشه و كمر بند هم مي بنده...مامانيم هم ديد كه داره از پسرش كم مياره راضي شد كه سوار شه !!تازشم خاله ام هم باهامون بود...بعد اينكه آقاهه به ما ياد داد كه چجوري ترمز بگيريم رفتيم بالا.... بابامهديم هم اي ول داشت اصلا ترمز نگرفت من كلي كيف كردم همش بلند بلند مي خنديم... ولي مامانيم اينقدر ترمز گرفت كه خاله ژاله از پشت محكم خورد بهش !!!... وقتي پياده شديم من گفتم: "دفعه بعد خودم تنهايي سوار ميشم اصلا هم نمي ترسم...." از اون...
28 فروردين 1392

## تعطیلات نوروز ##

سلام به همه دوست های خوبم تعطیلات امسال نوروز من دو بار مسافرت رفتم.اولش که رفتیم تهران خونه بابا بزرگم.چند روزی اونجا بودیم.عصر فردای روزی که برگشتیم تبریز به مامان ژیلا خبر دادن که عمش به رحمت خدا رفته اونم کاملا یهویی و غیر منتظره!!! این شد که شبش رفتیم آستارا.وقتی اونجا بودیم با اینکه همه عزاداری می کردن ولی من و بقیه بچه های فامیل کلی بازی کردیم.وقتی برگشتیم خونه من هی می گفتم بازم بریم مسافرت...!!!! سیزده بدر هم بابا مهدیم ما رو برد یه روستایی تو شبستر به اسم شانجان...کلی بازی کردم البته در طول مسافرتهامون نق هم زیاد میزدم!!! الان چند روز که خونه مادرجونم هستم هی میگم:"حوصله ام سر رفته"  بریم بیرون... بریم مسافرت.... ...
20 فروردين 1392

***خرید لباس عید ***

بابا مهدی و مامان ژیلا لباسهای عید منو زودتر خریدن تا شلوغی نزدیکی های عید رو زیاد نبینن(هر چند الان هم هی میرن بازار و خرید می کنن...من رو هم گاهی نمیبرن...) من همه لباس هامو هی از تو کمدم در میارم و می پوشم.مخصوصا کفشامو خیلی دوست دارم... وقتی هم بهم میگن رهام اونا کفشای عیدته الان نپوش میگم : نه اینا مبارکیه.... (چون هروقت میپوشم همه میگن مبارکه رهام...منم فکر میکنم اسمش مبارکیه نه عیدی!!!!)   ...
3 اسفند 1391

***تولد مامان***l

سلام به همه دوستای خوبم روز تولد مامان رفتیم کیک و شمع و فشفشه خریدیم.البته اینا رو بیشتر واسه من خریدن... هروقت مامان جونم می گفت فردا تولد مامان ژیلا هستش من می گفتم "نه خیر تولد آقا رهامه...." خلاصه اونشب به هممون خیلی خوش گذشت...شمع ها رو هم که من فوت کردم!!! از فرداش تا چند روز هروقت غروب میومدیم خونه خودمون, می گفتم: "بازم بریم تولد بخریم " ...
15 بهمن 1391

*** اتفاق بد ***

اين سه روز تعطيلي هم تو تبريز برف اومد منم تو حياط رو برفا راه مي رفتم مي گفتم دارم اسكي مي رم!!! آخرين روز تعطيلي اتفاق خيلي بدي افتاد... داشتيم نهار مي خورديم،تو تلوزيون فيلم "آروزي بزرگ" ديدم كه پسره خرگوشش تو بغلشش من كه حسود!!! سريع گفتم ميرم از كمدم خرگوشمو بيارم...اينقدر با عجله و محكم در كمد رو كشيدم يه دفعه ديم كمد داره ميفته...من زودي فرار كردم كلي هم جيغ كشيدم فقط يكم سرم باد كرده بود!!! مامان ژيلا ميگه: رهام خدا تو رو خيلي دوست داره كه چيزيت نشده ،اينم بگم من جديدا كنار مادر جون و مامان ژيلا مي ایستم باهاشون نماز مي خونم....منم خدا رو خيلي شكر ميكنم....كه هوامونو داره ...
24 دی 1391

*** خاطره ها ***

سلام به همه تو اين مدت سرم خيلي شلوغ بود.اولش مامان بزرگ و بابازرگم از تهران اومده بودن پيش ما.تو این مدت به مامان بزرگم عادت کرده بودم وقتی می خواست بره کلی گریه گردم بهش می گفتم نرو تهران بمون پیش من ... روز اربعين هم مادر جون شعله زرد پخته بود ما هم از صبح خونه اونا بوديم اينم از كمك من تو تزيين شعله زرد.... سه روز هم دايي مامان ژيلا از بهشهر اومده بود.من تا اونو ديدم ياد مهموني تابستونش افتادم كه بهمون اكبر جوجه داده بود...اينه كه سریع گفتم "اكبر جوجه" آفرين به حافظه خودم... ...
18 دی 1391

*** تعطیلات پاییز ***

سلام به همه تو این چند روز تعطیلی ما رفتیم مسافرت.اول رفتیم پیش بابابزرگ و مامان بزرگم تهران.من شبا با طبلی که مامان بزرگ واسم گرفته بود  می رفتم دسته...اصلا هم خسته نمیشدم... بعد از عاشورا هم رفتیم خونه عموی مامانیم تو آستارا.2 روز هم اونجا بودیم. گردنه حیران هم تو پاییز منظره خیلی قشنگی داشت.هر جا می رفتیم,من هی می پرسیدم اینجا کجاست!! داریم کجا میریم! آخه خسته شده بودم همش تو ماشین بودم.ولی از اینکه چند روز بابایی و مامانیم پیشم بودن خیلی راضی و خوشحال بودم.حتی نمیذاشتم مامانیم جلوی ماشین بشینه... همش پیش خودم بود.... اینم چند تا عکس ...   ...
12 آذر 1391

*** آقا رهام و باب اسفنجی ***

سلام به همه دوستای خوبم تا همین دو سه ماه پیش رهام اصلا کارتون دوست نداشت همش آهنگ و سریال دوست داشت.ولی چند وقتیه کارتون باب اسفنجی رو  که خیلی دوست داره... جدیدا هم عاشق کارتون ماشین هاست!!! از یه طرف رهام فقط شیر موز دوست داشت اونم فقط مارک میهن و کاله و دنت یعنی فقط مارک پگاه رو دوست نداره...جالبش اینه که از روی قوطی شیر می فهمه که کدوم مارکه... یه بار شیر معمولی گرفتیم,بابا مهدیش بهش گفت اینو بخور ,شیر معمولی آقای خرچنگه(شخصیت توی کارتون باب اسفنجی) رهام هم سریع قبولش کرد و خورد!!!! بعد از اون رهام واسه هر کدوم از شیرها خودش اسم گذاشت: شیر موز : باب اسفنجی شیر کاکائو:پاتریک(به قول خودش پاتتیک) شیر معمولی:آقای چرخن...
1 آبان 1391

*** فعالیتهای جدید من ***

سلام به همه دوستای خوبم می خوام چندتا از کارهامو اینجا بنویسم: اول مهر مامانی میخواست منو بذاره مهدکودک.ولی مامان جون گفت نه,امسال هم پیش من بمونه,ایشاا... سال بعد...(مامان ژیلا بعضی وقتا از مهدکودک واسم یه چیزایی تعریف میکنه,آخرش میگه دوست داری بری,منم با لحن خاص خودم میگم: آره ) اسم ماشین ها رو بلدم: اول از همه ماشین بابامهدی:ریو بعدش :پراید,پیکان,پژو(البته 206 رو هم از 405 تشخصی میدم!!!) وانت و اتوبوس و کامیون رو هم از خیلی وقت پیش بلد بودم,هرجا هم که ماشین زرد میبینم میگم:تاسکی!!! ماشین های بزرگ و خوشگل رو هم میگم: پرادو نقاشی می کشم نقاشی کشیدن و بیشتر رنگ زدن شخصیتهای توی کتاب رو دوست دارم,(البته اول از همه چش...
12 مهر 1391