رهامرهام، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 8 روز سن داره

تولد آشنايي

*** خاطره ها ***

1391/10/18 11:59
نویسنده : مامان ژيلا
275 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به همه


تو اين مدت سرم خيلي شلوغ بود.اولش مامان بزرگ و بابازرگم از تهران اومده بودن پيش ما.تو این مدت به مامان بزرگم عادت کرده بودم وقتی می خواست بره کلی گریه گردم بهش می گفتم نرو تهران بمون پیش من ...


روز اربعين هم مادر جون شعله زرد پخته بود ما هم از صبح خونه اونا بوديم
اينم از كمك من تو تزيين شعله زرد....


سه روز هم دايي مامان ژيلا از بهشهر اومده بود.من تا اونو ديدم ياد مهموني تابستونش افتادم كه بهمون اكبر جوجه داده بود...اينه كه سریع گفتم "اكبر جوجه"
آفرين به حافظه خودم...


پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)