رهامرهام، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

تولد آشنايي

✿✿✿ سفره هفت سين ✿✿✿

سلام به همه دوستاي خوبم امسال دومين نوروزي بود كه من پيش بابا و مامانيم بودم، نوروز پارسال من اصلا نميدونستم كه عيد چيه ،7سين چيه،ولي امسال بزرگ شدم،تو چيدن سفره 7 سين كمك كردم،تازه شم تخم مرغ هاي سفره رو هم من رنگ كردم...   هر كي هم ميومد خونمون زودي ميز هفت سينو نشونش مي دادم... با ذوق مي گفتم : هف سين اينم نمونه كارام!!!....     ...
4 فروردين 1391

✿✿✿ بوي عيدي ✿✿✿

بوی عیدی، بوی توپ بوی کاغذ رنگی بوی تند ماهی دودی، وسط سفره نو بوی یاس جانماز ترمه مادر بزرگ با اینا زمستونو سر می کنم با اینا خستگیمو در می کنم شادی شکستن قلک پول وحشت کم شدن سکه عیدی از شمردن زیاد بوی اسکناس تا نخرده لای کتاب با اینا زمستونو سر می کنم با اینا خستگیمو در می کنم فکر قاشق زدن یه دختر چادر سیاه شوق یک خیز بلند از روی بته های نور برق کفش جفت شده تو گنجه ها با اینا زمستونو سر می کنم با اینا خستگیمو در می کنم عشق یک ستاره ساختن با دولک ترس ناتموم گذاشتن جریمه های عید مدرسه بوی گل محمدی که خشک شده لای کتاب با اینا زمستونو سر می کنم ...
27 اسفند 1390

*** زردي من از تو،سرخي تو از من ***

سلام به همه ديروز شب چهارشنبه سوري بود،بابا مهدي و مامان ژيلا واسم يه دوچرخه خريدن، من خيلي خوشحال شدم،كلي باهاش بازي كردم... شب خونه مامان جون و بابابزرگ بوديم،البته من كه هروز اونجا هستم!!! شب تو حياط آتيش روشن كرديم.بابا مهدي منو هم از رو اتيش مي پروند،مامان ژيلا و بقيه هم مي گفتن:*** زردي من از تو،سرخي تو از من *** من كه نمي فهميدم چرا اين شعرو مي خونن...ولي آتيش و خيلي دوست دارم، البته ازش مي ترسما!! كلي هم آبشار و فشفشه روشن كرديم،دايي مهرداد هم ازمون كلي عكس گرفت،كه بعدا اينجا مي ذارم،فعلا باي باي .... برم به دوچرخم بنزين بزنم!!......   *** اينم عكس دوچرخم....*** ...
24 اسفند 1390

✿✿✿ ماهي قرمز ✿✿✿

سلام به دوستاي گلم پنج شنبه شب با ماماني و بابايي رفته بوديم بيرون،من كلي ماهي ديدم،البته پيشي هم ديدما ولي نمي دونم چرا تا من مي دويدم طرفش فرار مي كرد ... باباييم واسم 3 تا ماهي خريد... وقتي رسيديم خونه من لج كردم كه ماهي ها رو بده دستم... نمي دونم يهويي چي شد،نايلون ماهي ها تركيد...بابا مهديم زودي اومد ماهي ها رو گرفتم انداخت تو ظرف آب... حالا دو روزه تا صبح بيدار مي شم ميام به ماهي ها سر مي زنم ... ...
20 اسفند 1390

✿✿✿ برنامه هاي تلوزيون و ... دنت....✿✿✿

سلام به همه   رهام از برنامه هاي كودك فقط ورزش و دست زدن و هورا كشيدن ها رو دوست داره.علاقه اي به ديدن كارتون نداره... اون روز برنامه "عمو مهربان و خاله رويا" مي داد داشتن ورزش مي كردن،رهم هم بلند شد تا ورزش كنه.تند تند هم مي گفت : ورزش   ورزش ... ولي وقتي تموم شد،كلي ناراحت شد و به من مي گفت ورزش ... فكر مي كرد من كانال رو عوض كردم!!!   از وقتي تبليغات دنت رو ديده،به باباش گفت: دنت يكبار باباش رهامو برد سوپر ماركت براش خريد،حالا هر وقت كه غروب مياييم خونه،تا سوپري رو ميبينه بلند ميگه دنت (يعني بريم دنت بخريم....)     ...
16 اسفند 1390

*** دوباره سرما خوردم ***

سلام به همه دوستاي نازم   اين چند روز كه من و مامانيم نبوديم در حال سرفه زدن و عطسه كردن بوديم،منم هي مي گفتم - سرفه / عطسه / دماغ ... حالا خودتون جمله بسازيد بفهميد من چي ميگم،آخه من هنوز بلد نيستم جمله بسازم. مامانيم و بقيه  كلمه هاي منو كامل مي كنن.!!!   بابا مهديم رفته بود تهران پيش عمه هام،منم اولش ناراحت بودم كه ما رو تنها گذاشت، همش تلفن مي گرفتم به مامانيم مي گفتم: بابا منتي... (يعني شماره بابا مهدي رو بگير) وقتي هم باهاش حرف ميزدم مي گفتم : سر... درد... (يعني سرم درد ميكنه) وقتي باباييم اومد برام لباس عيد خريد،كلي ذوق زده شدم،هي مي گفتم: به به ...   ...
7 اسفند 1390

*** من مهموني و شلوغي رو دوست دارم ***

سلام به همه دوستاي خوبم              هفته پيش يكي از دوستاي مامانيم،ما رو واسه تولد دخترش دعوت كرد.     وقتي رسيديم مهمون هاي زيادي نرسيده بودن،منم زود حوصله ام سر رفت هي به مامانيم يواشكي مي گفتم: بريم ... بريم بابا... ولي بعدش كه مهمونا با ني ني هاشون اومدن،من كلي ذوق زده شدم،مي دويدم طرف بچه ها،مي خواستم باهاشون بازي كنم.ولي اكثر بچه ها خجالت مي كشيدن از پيش ماماناشون تكون نمي خوردن من همش بهشون مي گفتم: بازي ... بازي ... (نمي دونم چرا بلد نيستم جمله درست كنم !!!!) خلاصه موقع اومدن هم اصلا نمي خواستم كه بيام... 22 بهمن هم رفته ب...
24 بهمن 1390

*** واكسن 18 ماهگي ***

سلام به همه روز چهارشنبه رهام رو بردم تا واكسن 18 ماهگيشو بزنه!!! واي چقدر زود گذشت انگار همين ديروز بود كه  3 روز بعد تولدش برديمش مركز بهداشت تا واسش پرونده باز كنيم... اول كه به دستش واكسنو زد ،رهام گريه نكرد فقط يهويي به خانم دكتره گفت: آمپوول ولي وقتي آمپول دومو به پاش زد كلي جيغ كشيد و گريه كرد...خانم دكتره هم كلي ازش معذرت خواهي كرد!! وقتي آوردمش خونه موقع راه رفتن مي لنگيد،تشك و پتوشو آوردم با اسباب بازيهاش گفتم بيا بشين راه نرو،پات خوب ميشه... ولي مگه رهام عادت به نشستن داره!!!؟؟؟ ولي درد پاش زياد بود،همش مي گفت : پا ... درد راضي شد كه بشينه... خلاصه 2 روز آقا همش نشست...هر كي هم مي اومد يا بهش زنگ ميزد...
13 بهمن 1390

*** مامان ... كار ... ***

سلام به همه دوستاي گلم   امروز مي خوام يكي ديگه از كارهاي رهامو اينجا بنويسم... اون روز انگار دل رهام گرفته بود،صبحش كه داشتيم مي آورديمش خونه مامانم ،بيدار شده بود،وقتي جلوي در نگهباني مجتمع رسيديم،با همون حالت خواب آلودگي بدون اينكه از جاش بلند شه مي گفت: آقا ... در ... (يعني آقاي نگهبان الان در و باز مي كنه) آخه ما اولين كساني هستيم كه صبح زود از مجتمع مي ريم بيرون!!! تو راه هم هي مي گفت: بابا ... ماه ... (آخه هوا هنوز تاريك بود)     ساعت 10 صبح: خاله رهام تعريف مي كنه: اومد اتاق خاله ژاله ( آقا رهام عسل اونه!! ) ،تكيه داده به پشتي بعدش با ناراحتي مي گه : مامان ... ك ا ر ...
25 دی 1390