رهامرهام، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 29 روز سن داره

تولد آشنايي

ديگه واسه خودم مردي شدم!!!!

ا لان دو سه روزي كه خودم از زمين پا مي شم،تند تند ميدوم، (منت كسي رو هم نمي كشم كه دست منو بگيره راه ببره ) آخ چه حالي مي ده وقتي تند تند مي دوئي مامان جون و بقيه از ترس سكته مي كنند كه به جائي نخورم فقط بابا مهدي كه خيلي بهم اعتماد داره . تازه شم موقع راه رفتن هي مي خندم و هيجان دارم... ديگه ديگه ديگه... آهان يادم اومد چند تا كلمه هم ياد گرفتم كه مهمترينش اينه كه مي گم "حمام بريم" بعدش ميدوم طرف حموم،آخه برعكس كوچيكيام،خيلي حموم دوست دارم،اونم فقط آب بازيشو نه شامپوشو اينم چندتا عكس از رفتن به پارك (البته بگما من تو كالسكه نموندم،خودم راه ميرفتم،   مي خواستم كالسكمو هم هل بدم كه ماماني و بابائي نذاشتن) ...
8 تير 1390

گزارش كار(از زبان رهام)

  امروز ديگه خودم خواستم وب لاگمو بنويسم. با عنوان گزارش كار چند وقتي كه فعاليت كاريم زياد شده،تند تند چهار دست و پا مي رم همه دنبالم ميدوند...آخ كه چه كيفي داره ... از پاي مامان جون گرفته تا لبه ميز و مبل مي گيرم بلند مي شم يك كمي كه وايسادم خودمو ول مي كنم زمين بعد با تعجب بقيه رو نيگا مي كنم.... مي رم تو بوفه مي شينم ،كم مونده بود با كنترل بزنم وسط تلوزيون بابام خونه مامان جون اينا كه روزا پيششون هستم زياد كسي باهام كاري نداره (خيلي خوش ميگذره) ولي بعد از ظهر كه مامان بابام ميان منو مي برن خونه ، هي ميگن :رهام نرو اونجا ، رهام نكن و... ولي كيه گوش كنه آخه ....   ...
8 تير 1390

شير خشك

اين هفته واسه رهام خان  بعد از كلي بررسي و مطالعه!!! شير خشك SMAگرفتيم.كه اگه بعضي وقتا مجبور بودم تا غروب سر كار باشم آقا زياد گشنه نمونه.ولي اون اصلا شيرو نخورد!!! همش اه گفت و شيشه رو مينداخت... ولي وقتي مامان بزرگش واسش ماهيچه مي پخت اونم همش به به مي گفتو مي خورد...   ...
8 تير 1390

تنهايي راه رفتن رهام!!!!

ديشب رهام واسه اولين بار بدون اينكه از دست من يا باباش بگيره 2 بار پذيرائي خونه رو راه رفت.اونم تند تند !!!! وقتي هم خسته مي شد يا مي ترسيد زود مي نشست و بلند بلند  مي خنديد.خيلي هيجان داشت... (خدايا چقدر زود داره بزرگ مي شه....)
8 تير 1390

روز پدر

٥شنبه روز باباها بود...بابا مهدي هم سر كار نرفته بود. امروز مي خواهم رسما از بابا مهدي خوبم تشكر كنم و بگم كه تو قهرمان زندگي من هستي. بابا مهدي جونم... بابايي كه هي من به زور دستشو مي گيرم بلندش ميكنم تا بدو بدو كنم(آخه تنهائي كه نميتونم زياد راه برم!!!!! همش 4يا 5 قدم مي تونم برم)،بابائي كه وقتي خوابي، مي پرم رو سرت،بابائي كه دوست دارم موقع رانندگي بغلت باشم،باهات برم بيرون ،بازي كنم و ... خيلي دوستت دارم،روزت مبارك....   البته به بابا بزرگاي خوب و مهربونم بابا حسن و بابا محمود هم روز پدر رو تبريك ميگم.ايشااله سايتون هميشه بالاي سرمون باشه...   5شنبه روز تولد خاله خوب و مهربونم بود كه من عسل اون هستم .كيك...
28 خرداد 1390

تعطيلات

2روز بعد از تعطيلات گذشت و ماماني هنوز وب لاگ منو update نكرد،اينه كه تصميم گرفتم خودم دست به كار شم و وب لاگمو به روز كنم. از روز 5شنبه تا يكشنبه مامان و بابام  باهام بودن،نرفتن سركار ،آخ كه چقدر خوبه همش پيشم باشن... روز دوم تعطيلات بابا مهدي ما رو برد پيك نيك...رفتيم طرفاي شهر جلفا. اولش من همش اذيت مي كرد،آخه تو ماشين حوصله ام سر رفته بود،تازه شم مي خواستم بغل بابام رانندگي كنم كه نمي ذاشتند!!نمي دونم چرا مگه رانندگي من چش بود آخه با اسباب بازي هائي كه ماماني آورده بود هم اصلا حال نمي كردم،اينه كه همش خوابيدم...(اينجوري) وقتي بيدار شدم ديدم منو بردن يه جائي مثل دره كه يك آبشار خيلي قشنگ اونجا بود...اولش طبق معمول شوكه ...
18 خرداد 1390

اولين پياده روي

روز 5شنبه غروب رفته بوديم پارك پياده روي.هنوز زياد راه نرفته بوديم كه رهام به زور از بغل باباش مي خواست بياد پايين.اولش مخالفت كرديم ولي بعد گذاشتيمش پايين و از دستاش گرفتيم.شروع كرد به تند تند راه رفتن... حالا مگه خسته مي شد.هي مي گفت بريم... ...
7 خرداد 1390

كوتاه كردن مو

پنجشنبه روهام شیطونو بردم حموم موهاشو کوتاه کردم جیکشم در نیومد کلی هم آب بازی کرد . از موقعی که پاشو به این دنیا گذاشته اولین بار بود که موهاشو کوتاه کردم . ** اينم عكس بعده حموم و مو كوتاه كردن اقا رهام توسط پدر گراميش!!!!!*** ...
3 خرداد 1390

روز مادر

درزیباترین واژه بر لبان آدمی واژه مادر است. زیباترین خطاب مادر جان است. مادر واژه ایست سرشار از امید و عشق. واژه ای شیرین و مهربان که از ژرفای جان بر می آید. روزت مبارک مادر ...
2 خرداد 1390