رهامرهام، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

تولد آشنايي

اولين مهد كودك

  5شنبه 5 ارديبهشت رهام رو واسه اولين بار بردم مهدكودك گول لر(به زبان تركي يعني گلها) از شب قبلش رهام كيفشو آماده كرده بود ولي از من قول گرفته بود كه بايد تو هم باشي...خلاصه اون روز واسش عجيب بود هم خوشحال بود هم دلهره داشت بيشتر هم با مربي مهد صميمي شده بود تا بچه ها!!! فعلا قرار شده 5 شنبه ها ساعتی بره مهد(اونم با حضور من!!!) بقیه روز ها مثل سابق پیش مامان جونش باشه. ...
7 ارديبهشت 1392

دوباره رفتم تهران

  مامانيم بايد 3 روز ميرفت تهران ماموريت.اولش باباييم گفت كه رهام پيش من بمونه... ولي من ميگفتم مي خوام برم خونه عمه هام... تازه قول داده بودم شلوغي نكنم غذامم بخورم(كه بعدا همش زدم زير قولم!!!) اين اولين باري بود كه تو هواپيما واسم صندلي گرفتن...سري هاي قبل من تو بغل بودم.كلي كيف كردم.هي مي گفتم اين صندلي منه اين كولر منه! اين پنجره منه!!! به ابرهايي  كه مي ديدم مي گفتم گلوله برف !!!!وسطهاي پرواز هم يكم حوصله ام سر رفت مي گفتم ديگه بسه پياده شيم!!!   ...
2 ارديبهشت 1392

سورتمه سواري

جمعه 23 فروردين بابا مهديم ما رو برد سورتمه سواري .اولش مامان ژيلا گفت كه مي ترسه و سوار نميشه.ولي من مي گفتم كه " اصلام سكته نميزنم!!! مي رم سوار ميشم. " بعدش باباييم از مسئولش پرسيد ,گفت كه بايد تو بغل خودتون باشه و كمر بند هم مي بنده...مامانيم هم ديد كه داره از پسرش كم مياره راضي شد كه سوار شه !!تازشم خاله ام هم باهامون بود...بعد اينكه آقاهه به ما ياد داد كه چجوري ترمز بگيريم رفتيم بالا.... بابامهديم هم اي ول داشت اصلا ترمز نگرفت من كلي كيف كردم همش بلند بلند مي خنديم... ولي مامانيم اينقدر ترمز گرفت كه خاله ژاله از پشت محكم خورد بهش !!!... وقتي پياده شديم من گفتم: "دفعه بعد خودم تنهايي سوار ميشم اصلا هم نمي ترسم...." از اون...
28 فروردين 1392

## تعطیلات نوروز ##

سلام به همه دوست های خوبم تعطیلات امسال نوروز من دو بار مسافرت رفتم.اولش که رفتیم تهران خونه بابا بزرگم.چند روزی اونجا بودیم.عصر فردای روزی که برگشتیم تبریز به مامان ژیلا خبر دادن که عمش به رحمت خدا رفته اونم کاملا یهویی و غیر منتظره!!! این شد که شبش رفتیم آستارا.وقتی اونجا بودیم با اینکه همه عزاداری می کردن ولی من و بقیه بچه های فامیل کلی بازی کردیم.وقتی برگشتیم خونه من هی می گفتم بازم بریم مسافرت...!!!! سیزده بدر هم بابا مهدیم ما رو برد یه روستایی تو شبستر به اسم شانجان...کلی بازی کردم البته در طول مسافرتهامون نق هم زیاد میزدم!!! الان چند روز که خونه مادرجونم هستم هی میگم:"حوصله ام سر رفته"  بریم بیرون... بریم مسافرت.... ...
20 فروردين 1392

***خرید لباس عید ***

بابا مهدی و مامان ژیلا لباسهای عید منو زودتر خریدن تا شلوغی نزدیکی های عید رو زیاد نبینن(هر چند الان هم هی میرن بازار و خرید می کنن...من رو هم گاهی نمیبرن...) من همه لباس هامو هی از تو کمدم در میارم و می پوشم.مخصوصا کفشامو خیلی دوست دارم... وقتی هم بهم میگن رهام اونا کفشای عیدته الان نپوش میگم : نه اینا مبارکیه.... (چون هروقت میپوشم همه میگن مبارکه رهام...منم فکر میکنم اسمش مبارکیه نه عیدی!!!!)   ...
3 اسفند 1391

***تولد مامان***l

سلام به همه دوستای خوبم روز تولد مامان رفتیم کیک و شمع و فشفشه خریدیم.البته اینا رو بیشتر واسه من خریدن... هروقت مامان جونم می گفت فردا تولد مامان ژیلا هستش من می گفتم "نه خیر تولد آقا رهامه...." خلاصه اونشب به هممون خیلی خوش گذشت...شمع ها رو هم که من فوت کردم!!! از فرداش تا چند روز هروقت غروب میومدیم خونه خودمون, می گفتم: "بازم بریم تولد بخریم " ...
15 بهمن 1391

*** اتفاق بد ***

اين سه روز تعطيلي هم تو تبريز برف اومد منم تو حياط رو برفا راه مي رفتم مي گفتم دارم اسكي مي رم!!! آخرين روز تعطيلي اتفاق خيلي بدي افتاد... داشتيم نهار مي خورديم،تو تلوزيون فيلم "آروزي بزرگ" ديدم كه پسره خرگوشش تو بغلشش من كه حسود!!! سريع گفتم ميرم از كمدم خرگوشمو بيارم...اينقدر با عجله و محكم در كمد رو كشيدم يه دفعه ديم كمد داره ميفته...من زودي فرار كردم كلي هم جيغ كشيدم فقط يكم سرم باد كرده بود!!! مامان ژيلا ميگه: رهام خدا تو رو خيلي دوست داره كه چيزيت نشده ،اينم بگم من جديدا كنار مادر جون و مامان ژيلا مي ایستم باهاشون نماز مي خونم....منم خدا رو خيلي شكر ميكنم....كه هوامونو داره ...
24 دی 1391

*** خاطره ها ***

سلام به همه تو اين مدت سرم خيلي شلوغ بود.اولش مامان بزرگ و بابازرگم از تهران اومده بودن پيش ما.تو این مدت به مامان بزرگم عادت کرده بودم وقتی می خواست بره کلی گریه گردم بهش می گفتم نرو تهران بمون پیش من ... روز اربعين هم مادر جون شعله زرد پخته بود ما هم از صبح خونه اونا بوديم اينم از كمك من تو تزيين شعله زرد.... سه روز هم دايي مامان ژيلا از بهشهر اومده بود.من تا اونو ديدم ياد مهموني تابستونش افتادم كه بهمون اكبر جوجه داده بود...اينه كه سریع گفتم "اكبر جوجه" آفرين به حافظه خودم... ...
18 دی 1391