رهامرهام، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره

تولد آشنايي

*** زردي من از تو،سرخي تو از من ***

سلام به همه ديروز شب چهارشنبه سوري بود،بابا مهدي و مامان ژيلا واسم يه دوچرخه خريدن، من خيلي خوشحال شدم،كلي باهاش بازي كردم... شب خونه مامان جون و بابابزرگ بوديم،البته من كه هروز اونجا هستم!!! شب تو حياط آتيش روشن كرديم.بابا مهدي منو هم از رو اتيش مي پروند،مامان ژيلا و بقيه هم مي گفتن:*** زردي من از تو،سرخي تو از من *** من كه نمي فهميدم چرا اين شعرو مي خونن...ولي آتيش و خيلي دوست دارم، البته ازش مي ترسما!! كلي هم آبشار و فشفشه روشن كرديم،دايي مهرداد هم ازمون كلي عكس گرفت،كه بعدا اينجا مي ذارم،فعلا باي باي .... برم به دوچرخم بنزين بزنم!!......   *** اينم عكس دوچرخم....*** ...
24 اسفند 1390

✿✿✿ ماهي قرمز ✿✿✿

سلام به دوستاي گلم پنج شنبه شب با ماماني و بابايي رفته بوديم بيرون،من كلي ماهي ديدم،البته پيشي هم ديدما ولي نمي دونم چرا تا من مي دويدم طرفش فرار مي كرد ... باباييم واسم 3 تا ماهي خريد... وقتي رسيديم خونه من لج كردم كه ماهي ها رو بده دستم... نمي دونم يهويي چي شد،نايلون ماهي ها تركيد...بابا مهديم زودي اومد ماهي ها رو گرفتم انداخت تو ظرف آب... حالا دو روزه تا صبح بيدار مي شم ميام به ماهي ها سر مي زنم ... ...
20 اسفند 1390

*** دوباره سرما خوردم ***

سلام به همه دوستاي نازم   اين چند روز كه من و مامانيم نبوديم در حال سرفه زدن و عطسه كردن بوديم،منم هي مي گفتم - سرفه / عطسه / دماغ ... حالا خودتون جمله بسازيد بفهميد من چي ميگم،آخه من هنوز بلد نيستم جمله بسازم. مامانيم و بقيه  كلمه هاي منو كامل مي كنن.!!!   بابا مهديم رفته بود تهران پيش عمه هام،منم اولش ناراحت بودم كه ما رو تنها گذاشت، همش تلفن مي گرفتم به مامانيم مي گفتم: بابا منتي... (يعني شماره بابا مهدي رو بگير) وقتي هم باهاش حرف ميزدم مي گفتم : سر... درد... (يعني سرم درد ميكنه) وقتي باباييم اومد برام لباس عيد خريد،كلي ذوق زده شدم،هي مي گفتم: به به ...   ...
7 اسفند 1390

*** من مهموني و شلوغي رو دوست دارم ***

سلام به همه دوستاي خوبم              هفته پيش يكي از دوستاي مامانيم،ما رو واسه تولد دخترش دعوت كرد.     وقتي رسيديم مهمون هاي زيادي نرسيده بودن،منم زود حوصله ام سر رفت هي به مامانيم يواشكي مي گفتم: بريم ... بريم بابا... ولي بعدش كه مهمونا با ني ني هاشون اومدن،من كلي ذوق زده شدم،مي دويدم طرف بچه ها،مي خواستم باهاشون بازي كنم.ولي اكثر بچه ها خجالت مي كشيدن از پيش ماماناشون تكون نمي خوردن من همش بهشون مي گفتم: بازي ... بازي ... (نمي دونم چرا بلد نيستم جمله درست كنم !!!!) خلاصه موقع اومدن هم اصلا نمي خواستم كه بيام... 22 بهمن هم رفته ب...
24 بهمن 1390

*** شهر بازي ***

سلام به همه دوستاي خوبم   غروب روز 5شنبه با مامانيم و باباييم رفتيم شهر بازي،اين شهر بازي سرپوشيده بود.اوجا كلي ني ني هم بود من وقتي اونارو ديدم كلي ذوق زده شدم. جمعه هم نهار رفتيم بيرون.كنار اون رستوران پارك بچه ها بود... بابايم و مامانم منو بردن پارك،اونجا هم كلي تاب سواري و سرسره بازي كردم... خلاصه اين دو روز به من خيلي خوش گذشت...   ...
17 دی 1390

سفر به جزيره زيباي كيش

سلام به همه ... هفته پيش با ماماني و باباييم رفته بوديم جزيره كيش ،علي رغم!! همه اذيتهايي كه كردم به ما خيلي خوش گذشت. اينم چند تا عكس از خودم و هتل بزرگ داريوش كه ما 4 روز توش بوديم....         روز باراني         ...
13 دی 1390

شيرين كاري ها+فضولي هاي من...!!!

سلام به همه... اول از همه از همه دوستاي خوب و مهربوني كه تو اين مدت حال منو مي پرسيدن،تشكر مي كنم... راستش من همون هفته اول خوب شدم و دوباره شلوغ كاري و بازي هاي من شروع شد... منتها ماماني وقت نكرده بود وب لاگمو به روز كنه،اينه كه خودم تصميم گرفتم علي رغم كمبود وقت(بدليل شلوغ كاري و بازييييي) وب لگمو به روز كنم. اينم خلاصه اي از كارهاي مهم اينجانب:    اون روز رفتم سر كيف ماماني،عاشق كارتها و عكس هايي ام كه توي كيف پولش هستش،خلاصه بعد از چندين بار كنكاش و فضولي كارت باشگاه مامانيم گم شد... حالا هم هرچي ازم مي پرسن رهام كارت ماماني كجاست،سريع مي رم كيف مامانيمو ميارم ولي نمي دونم چرا اون ت...
1 آبان 1390

سرخك گرفتم!!!...

سلام به همه   اين چند روزه حالم خيلي بد بود،همش بيحال بودم،همش مي خواستم بغل ماماني يا رو پاهاش بخوابم!!!   اولين بار بود كه اينطوري ميشدم،نمي دونم چم شده بود بابايي منو 2 بار دكتر برد،بار اول خانم دكتر گفت كه دارم دندون در ميارم،تبم به خاطر دندونه.ولي دندونم هم در اومد،شدم رهام 8 دندوني،ولي حالم خوب نشد. تا اينكه شنبه صبح وقتي خونه مامان جون اينا بودم،يهويي صورت و بدنم پر از دونه هاي قرمز شده!!!مامان جونم گفت كه رهام سرخك گرفته!! الان هم زياد حالم بد نيست،ولي نمي دونم چرا از غذا بدم مياد! بدنم هم مي خواره.... اينم يه عكس در دوران مريضي!!! مي بينيد چقدر آروم شدم!!!   راستي رو...
17 مهر 1390

سركار گذاشتن بابايي و ماماني

سلام من اومدم اولا بگم برعكس قولي كه داده بودم روز سالگرد ازدواج ماماني و بابايي اونا رو خيلي اذيت كردم.... همش تو خيابون جيغ مي زدم ،برعكس جهت اونا مي خواستم راه برم (البته بدوم)  تازه شم وقتي خواستيم شام بخوريم مثل هميشه كلي شلوغي كردم و مجبور شديم غذامونو بگيريم ببريم خونه بخوريم...         حالا اينا بماند،2 روزي كه كنترل تلوزيونو قايم كردم،وقتي هم ازم مي پرسن "رهام كنترل كجاست" الكي زير تختو نشون ميدم مي گم "كو كو اينجاست" بابايي و ماماني هم باور كردن اومدن زير تختو ديدن ولي چيزاي ديگه رو كه قايم كرده بودن پيدا كردن ،البته اينو بگم كه من همه دكمه هاي بغل تلوزيون بلدم ،همش دو...
28 شهريور 1390