رهامرهام، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره

تولد آشنايي

ماموريت ماماني

هفته بعد ماماني بايد بره تهران ماموريت اونم يه هفته،منم باهاش مي رم ،پيش مامان بزرگم و عمه هام مي مونم. بابا مهدي جونم آخر هفته مياد پيشمون....(آخه دلش واسم تنگ ميشه،ولي به روي خودش نمي يارها ) ولي من و ماماني از آلان اعتراف مي كنيم كه دلمون واسه بابا مهدي بدجور تنگ ميشه....   پس فعلا باي باي...   ...
15 تير 1390

ديگه واسه خودم مردي شدم!!!!

ا لان دو سه روزي كه خودم از زمين پا مي شم،تند تند ميدوم، (منت كسي رو هم نمي كشم كه دست منو بگيره راه ببره ) آخ چه حالي مي ده وقتي تند تند مي دوئي مامان جون و بقيه از ترس سكته مي كنند كه به جائي نخورم فقط بابا مهدي كه خيلي بهم اعتماد داره . تازه شم موقع راه رفتن هي مي خندم و هيجان دارم... ديگه ديگه ديگه... آهان يادم اومد چند تا كلمه هم ياد گرفتم كه مهمترينش اينه كه مي گم "حمام بريم" بعدش ميدوم طرف حموم،آخه برعكس كوچيكيام،خيلي حموم دوست دارم،اونم فقط آب بازيشو نه شامپوشو اينم چندتا عكس از رفتن به پارك (البته بگما من تو كالسكه نموندم،خودم راه ميرفتم،   مي خواستم كالسكمو هم هل بدم كه ماماني و بابائي نذاشتن) ...
8 تير 1390