رهامرهام، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره

تولد آشنايي

✿✿✿ برنامه هاي تلوزيون و ... دنت....✿✿✿

سلام به همه   رهام از برنامه هاي كودك فقط ورزش و دست زدن و هورا كشيدن ها رو دوست داره.علاقه اي به ديدن كارتون نداره... اون روز برنامه "عمو مهربان و خاله رويا" مي داد داشتن ورزش مي كردن،رهم هم بلند شد تا ورزش كنه.تند تند هم مي گفت : ورزش   ورزش ... ولي وقتي تموم شد،كلي ناراحت شد و به من مي گفت ورزش ... فكر مي كرد من كانال رو عوض كردم!!!   از وقتي تبليغات دنت رو ديده،به باباش گفت: دنت يكبار باباش رهامو برد سوپر ماركت براش خريد،حالا هر وقت كه غروب مياييم خونه،تا سوپري رو ميبينه بلند ميگه دنت (يعني بريم دنت بخريم....)     ...
16 اسفند 1390

*** واكسن 18 ماهگي ***

سلام به همه روز چهارشنبه رهام رو بردم تا واكسن 18 ماهگيشو بزنه!!! واي چقدر زود گذشت انگار همين ديروز بود كه  3 روز بعد تولدش برديمش مركز بهداشت تا واسش پرونده باز كنيم... اول كه به دستش واكسنو زد ،رهام گريه نكرد فقط يهويي به خانم دكتره گفت: آمپوول ولي وقتي آمپول دومو به پاش زد كلي جيغ كشيد و گريه كرد...خانم دكتره هم كلي ازش معذرت خواهي كرد!! وقتي آوردمش خونه موقع راه رفتن مي لنگيد،تشك و پتوشو آوردم با اسباب بازيهاش گفتم بيا بشين راه نرو،پات خوب ميشه... ولي مگه رهام عادت به نشستن داره!!!؟؟؟ ولي درد پاش زياد بود،همش مي گفت : پا ... درد راضي شد كه بشينه... خلاصه 2 روز آقا همش نشست...هر كي هم مي اومد يا بهش زنگ ميزد...
13 بهمن 1390

*** مامان ... كار ... ***

سلام به همه دوستاي گلم   امروز مي خوام يكي ديگه از كارهاي رهامو اينجا بنويسم... اون روز انگار دل رهام گرفته بود،صبحش كه داشتيم مي آورديمش خونه مامانم ،بيدار شده بود،وقتي جلوي در نگهباني مجتمع رسيديم،با همون حالت خواب آلودگي بدون اينكه از جاش بلند شه مي گفت: آقا ... در ... (يعني آقاي نگهبان الان در و باز مي كنه) آخه ما اولين كساني هستيم كه صبح زود از مجتمع مي ريم بيرون!!! تو راه هم هي مي گفت: بابا ... ماه ... (آخه هوا هنوز تاريك بود)     ساعت 10 صبح: خاله رهام تعريف مي كنه: اومد اتاق خاله ژاله ( آقا رهام عسل اونه!! ) ،تكيه داده به پشتي بعدش با ناراحتي مي گه : مامان ... ك ا ر ...
25 دی 1390

آقا رهام بلندي رو دوست داره

سلام به همه دوستاي گلم،   اول از همه تولد ني ني وبلاگو تبريك ميگم،ايشاا... كه 120 ساله، نه 220 ساله شه،تا ني ني هاي ما هم خاطرات ني ني هاشونو تو اين وبلاگ قشنگ ثبت كنند     اومدم تا يكي از شيرين ترين و هيجاني ترين كارهاي پسر نازمو اينجا بنويسم. رهام بلندي رو خيلي دوست داره،اصلا هم ترس حاليش نيست.اين وسط فقط بقيه رو با اين كاراش مي ترسونه و سكته مياره... تو خونه بابابزرگش كه فقط مي خواد از ستون وسط پذيرايي بره بالا،چون نمي تونه عصباني مي شه و جيغ مي كشه،فقط بابام هستش كه خودشو مثل بچه ها مي كنه بهش كمك ميكنه مثلا بره بالا،بعدشم كلي رهام تشويق مي كنه.... روي موتورش به جاي اينكه بشي...
7 دی 1390

اين چند روز ...

سلام به همه دوستاي گلم اين هفته من و رهام هر دومون بدجوري سرما خوريدم،خوبي اين قضيه اين بود كه اين چند روز رو نرفتم سركار و پيش رهام بودم.مهدي هم از هر دوتاي ما پرستاري مي كرد. رهام بر عكس من از ديروز حالش بهتر شده، و دوباره شلوغ كاريهاشو از سر گرفته ، منم با اينكه مريضم ولي كاراش واسم خيلي شيرينه،بعضي وقتها دعواش مي كنم،بعدش پشيمون مي شم،به نظر من بچه بايد تا حد زيادي آزاد باشه ... ديروز طبق معمول رفت سر كابينت ها ،اول همه ليوان ها و استكانها رو برداشت رديفي چيد روي زمين، بعد گذاشت تو كابينت،دوباره  ليوانها رو برداشت  گذاشت روي هم، منم يواشكي مواظبش بودم،خلاصه انگار داشت مساله فيزيك حل مي كرد    آخرش ز...
22 آذر 1390

گرفتن ماه !!!!!!!!!!!

ديشب رهام طبق معمول نمي خواست كه بخوابه،همش مي خواست بازي كنه... چراغا رو خاموش كرديم كه آقا بخوابه يهويي از پنجره اتاق ماه رو ديد ...  كلي ذوق زده شد به من نشونش مي داد منم گفتم اون "ماه" است. رهام هم زود ياد گرفت هي مي گفت "ماه" ولي ماجرا يه جور ديگه شد آقا رهام لج كرد كه ماهو مي خواد،مهدي هم اونو برد رو بالكن ،بهش توضيح مي داد كه بابا اون خيلي بالاست... دستت بهش نمي رسه ولي مگه رهام قبول مي كرد.... ...
23 مرداد 1390

شير خشك

اين هفته واسه رهام خان  بعد از كلي بررسي و مطالعه!!! شير خشك SMAگرفتيم.كه اگه بعضي وقتا مجبور بودم تا غروب سر كار باشم آقا زياد گشنه نمونه.ولي اون اصلا شيرو نخورد!!! همش اه گفت و شيشه رو مينداخت... ولي وقتي مامان بزرگش واسش ماهيچه مي پخت اونم همش به به مي گفتو مي خورد...   ...
8 تير 1390

تنهايي راه رفتن رهام!!!!

ديشب رهام واسه اولين بار بدون اينكه از دست من يا باباش بگيره 2 بار پذيرائي خونه رو راه رفت.اونم تند تند !!!! وقتي هم خسته مي شد يا مي ترسيد زود مي نشست و بلند بلند  مي خنديد.خيلي هيجان داشت... (خدايا چقدر زود داره بزرگ مي شه....)
8 تير 1390