رهامرهام، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

تولد آشنايي

***اولين روز مهد كودك***

  سلام به همه دوستاي خوبم... تابستون مامانم منو بعضي روز ها مي ذاشت يه مهدكودك نزدیکی خونه خودمون...ولي با باباييم  تصميم گرفتن منو دائم اونم فقط صبح يه شيفت بزارن مهد كودك,چون هر روز مي رفتم خونه مامان جون,اونا هم منو تو يه مهدكودك نزديك خونه مامان جونم ثبت نام كردن.اسم اين مهد كودك "مرواريد" هستش. اينم عكسم با لباس مهد كودك... پانوشت مامان ژيلا: رهام اصلا دوست نداره بره مهد ,همش گريه مي كنه,صبح به زور لباساشو مي پوشه ميگه دوست ندارم برم مهد....   ...
3 مهر 1392

مسافرت دوباره

    غار كتله خور... **توی غار داشتم یخ میزدم...   روستاي بابابزرگ بابا مهديم اینجا داشتم حلزون هایی رو که گرفته بودم نشون می دادم...   منجيل و رودبار داشتم به ماهیا نیگا می کردم,خیلی کوچولو بودن... ...
21 مرداد 1392

تولدم

  دو روز قبل تولدم با بابايي و مامانيم رفتيك كه سفارش كيك بديم.اونا اتخاب كيك رو به عهده خودم گذاشتن.تو شيريني فروشي بابام منو بغل كرد گفت خودت به آقايه بگو چه كيكي مي خوايي...دور رو بريهام تعجب كردن!! منم سريع گفتم:ا... مك كويين!! با اينكه كيك تولد سال اولم هم مك كويين بود ولي من اون دوست دارم آخه...   ...
3 مرداد 1392

سفر سرعين

  با مامان جون و خاله ام چند روز رفتيم سرعين.من از ذوق اينكه مي رم استخر هي مي گفتم : نرسيديم...نرسيديم... بابا مهديم واسم يه اردك شناي بزرگ خريد.تا من برم توش پا بزنم شنا كنم... كلي داشت به همه موم خوش مي گذشت كه يهو روز دوم تو حياط هتل داشتم بدو بدو مي كردم يهيويي نمي دونم چي شد كه خوردم زمين,كلي گريه كردم,يك طرف صورتم كلا خوني و كبود شده بود... هر كي منو ميديد مي ترسيد !!! شانس اوردم چشمم چيزيش نشد. ولي همش نيم ساعتي گريه كردم بعدش به باباييم گفتم بايد بريم استخر...اين دفعه مي گفتم من بزرگ شدم خودم بايد شيرجه بزنم با اردك هم نمي خوام شنا كنم... ...
23 تير 1392

بلدم با كامپيوتر كار كنما....

ماه پيش كه بابا مهديم امتحان داشت همه درساشو با كامپيوتر مي خوند منم از اون موقع جو گير شدم...هي ميرم كامپيوتر يا لپ تاپو روشن مي كنم.... مي گم دارم درس مي خونم!!!! اون روز هم از بس هي كامپيوتر رو روشن و خاموش كردم،كارت گرافيكيش سوخت!!! ولي بابا مهديم قول داده كه درستش كنه. جديدا هم تو بازي انگري برد حرفه اي شدم....اينم يه نمونه از امتيازام.... البته بازي من فقط 15 دقيقه در روزه ,بعدش به زور ازم لپ تاپو ميگيرن!!!!! ...
5 تير 1392

بازم مهمون داشتيم....

  هفته آخر خرداد عمه هاي دوقلوم همراه مامان بزرگم از تهران اومدن تبريز....من كلي ذوق زده بودم....از چند روز قبلش به دوستم معين مي گفتم كه عمه ام مي خواد بياد خونمون.... همين كه عمه هام رسيدن من تو عرض 10 دقيقه همه اسباب بازيهامو آوردم پيششون،كاري كه با بچه هاي هم سن و سال خودم انجامش نميدم!!!!!!! يه روز هم بابا مهديم ما رو برد جلفا كليسای  استفانوس مقدس و آبشار خرابه. من تا كليسا رو ديدم گفتم اينجا بايد نماز بخونيم ....بعدش مي گفتم اينجا كه مهر نداره آخه.... تو ابشار هم كلي اب بازي كردم....آخرش هم هی گفتم: خيلي خوش گذشتا!!!!!!! ...
31 خرداد 1392

راي دادم....

روز راي گيري با بابايي و مامانيم رفتيم مسجد محله مون.من تا مسجد رو ديدم گفتم " اينجا بايد نماز بخونيم" ،تو مسجد هم هي دنبال مهر بودم..... ولي ديدم كه اونجا نماز نمي خوندن،همه تو صف بودن،بابا مهديم كاغذ رايشو داد به من كه بندازم تو صندوق.منم كلي ذوق زده شدم... بعدشم اومدم تو حياط مسجد كلي آب بازي كردم..... ...
24 خرداد 1392

مهمون داشتيم...

سلام به همه دوستای گلم هفته آخر ارديبهشت پسرخاله مامان ژيلا از بهشهر اومده بودن تبريز.من با پسرش كه اسمش كارن بود و 3 سالي از من بزرگتر بود حسابي دوست شدم.كلي با هم بازي مي كرديم.اون هر كاري مي كرد منم دوست داشتم اونو انجام بدم.يكيش اينكه اون از ستوني كه تو خونه بابا بزرگم بود ميرفت بالا.منم دو سه قدمي ياد گرفتم كه برم بالا.... عکس من و کارن در یک غروب ابری....  پانوشت مامان ژيلام: رهام وسايل و اسباب بازيهاشو دوست نداره با هيچ بچه اي شريك شه حتي وقتي كارن مي خواست شب رو تخت رهام بخوابه با اينكه هيچ شبي رهام تنها رو تختش نمي خوابه ولي از لجش مي گفت من مي خوام تو تختم بخوابم،كارن نخوابه !!! خيلي پسر خودخواهي شده.... ...
2 خرداد 1392